اگه حتی فقط خاطرهی مبهمی از زیستشناسی دوران دبیرستان داشته باشی، احتمالاً یادت میاد که برای بهوجود اومدن یه بچه، تخمک و اسپرم لازمه. شاید اون تصویر معروف اسپرمها که انگار توی مسابقه هستن و هرکدوم تلاش میکنن اولین نفری باشن که به تخمک میرسه رو مجسم کنی! کلی سال، دانشمندها همین مدل رو بهعنوان واقعیت علمی معرفی میکردن: اسپرم فعال و پرانرژی که میره تخمک منفعل رو فتح کنه. حتی این مدل خودش یه جور انعکاس دید جامعه نسبت به نقش زن و مرد بود.
اما الان میدونیم که واقعیت یهجور دیگهست! محققها متوجه شدن اسپرم اصلاً اونقدر قوی نیست که بتونه بهتنهایی تخمک رو سوراخ کنه و واقعاً پیداکردن که تعامل این دوتا سلول یه روند مشترک و همکاریه، نه جنگیدن و فتح کردن صرف. نکته جالب اینجاست که این دیدگاه جدید تقریباً همزمان با مطرح شدن ایدههای فرهنگی جدید مثل نقش برابر زن و مرد توی جامعه، شکل گرفت. یعنی اون چیزی که حتی از نظر بیولوژیکی بهش فکر میکردیم، داشت تاثیر میگرفت از فرهنگ زمان خودش.
خب، این فقط یه مثال بود. اما اصل قضیه اینه که علم اصلاً یه حوزه خنثی و بیتاثیر از فرهنگ نیست! حدود صد سال پیش، یه دانشمند به اسم لودویک فلک (Ludwik Fleck) اومد و گفت: “علم، یه فعالیتیه که تو بستر فرهنگ اتفاق میافته.” بعد از اون، دانشمندهای بیشتری این ایده رو پروروندن که یافتههای علمی همیشه با نرمهای (Norms یعنی همون باید و نبایدها و باورهای رایج) فرهنگی زمان خودش سازگاره.
تا همین امروز هم کلی آدم، فارغ از گرایش سیاسیشون، فکر میکنن علم باید بیطرف، منطقی و مستقل از ارزشها باشه. منم وقتی وارد دکترای علوم عصبی (Neuroscience یعنی علم بررسی مغز و سیستم عصبی) شدم، فکر میکردم فقط همین مهمه. ولی بعد با خوندن یکی از کتابهای آن فاستو-استرلینگ (Anne Fausto-Sterling) به اسم “Sexing the Body” نظرم عوض شد. این کتاب با سند و مدرک نشون داده بود باورهای فرهنگی درباره جنسیت چطوری توی نتایج علمی تاثیر گذاشتن و اصلاً نمیشه اینها رو از هم جدا فرض کرد.
یعنی علمی که درباره جنس و بدن صحبت میکنه، هیچوقت نمیتونه کاملاً بیتاثیر از فرهنگ باشه. از همون سوال اصلی که دانشمندها انتخاب میکنن بررسی کنن، تا تفسیر نتیجهها، هی ارزشها و باورهای جمعی وارد کار میشن. اگه اینجوری بهش نگاه کنیم، شاید اصلاً علم بیطرف و خالص وجود نداشته باشه!
چرا شد اینطوری؟
شاید برات جالب باشه بدونی که چند صد سال پیش وضعیت فرق داشت. تو قرون ۱۵ و ۱۶ اروپا، مردم کمکم شروع کردن نقش دین رو نقد کردن و رفتن سراغ اینکه خود “آدمها” بتونن واقعیات رو بفهمن، بعدش به دانشمندها اعتماد کردن که بتونن “طبیعت” رو تفسیر کنن. تو همین فرآیند، دانشگاهها اونجا به جایی تبدیل شدن که حق و ناحق رو برحسب تحقیق و نظریه تعیین میکردن. بعدتر، دانش بشری رو تقسیم کردن: یه سری رشتهها رو کردن علوم انسانی (مثل فلسفه و تاریخ)، یه سری رو علوم تجربی (مثل فیزیک و شیمی و زیست). گفتن علوم تجربی یعنی چیزهای عینی و بیطرف، علوم انسانی یعنی چیزهای ذهنی و وابسته به احساس. این دوقطبیها باعث شد عقل و عینیت از احساس و ذهنیت جدا فرض شه و حتی یکی رو بالاتر از اون یکی حساب کنن، در صورتی که واقعیت اینقدر ساده نیست! این مدلهای دوگانه (Binary oppositions یعنی دوتاییهای متضاد مثل زن/مرد، عقل/احساس) بیشتر یه توافق فرهنگی بودن تا واقعیت مطلق.
علم، کار آدمه!
بذار روراست باشیم؛ دانشمندها هم مثل بقیه مردمن! خانواده دارن، سیاست رو دنبال میکنن، فیلم و سریال میبینن، تیم محبوب ورزشی دارن، روزنامه میخونن و از همین فرهنگ و جامعه تاثیر میگیرن. پس کاملاً طبیعیه که همین چیزها روشون اثر بذاره تو اینکه چه سوالی براشون جالبه، چه موضوعی رو ارزشمند میدونن، چجوری آزمایش طراحی میکنن و حتی چطور نتیجهگیری میکنن.
اصلاً حتی اینکه کدوم تحقیقات بودجه میگیرن و مهم حساب میشن هم کاملاً بستگی به فرهنگ و باورهای اون زمان داره. مثلاً تو علوم اعصاب (یعنی علم مغز و نخاع و ارتباطهاشون)، همیشه باور بود که مغز رئیس اصلیه. این دیدگاه همون ایدهی “هر سیستمی به یه رئیس نیاز داره” رو تداعی میکرد. ولی اگر یه نفر دیگه نگاه متفاوتی داشت و میخواست کل سیستم رو بهعنوان یه مجموعه پیوسته و هماهنگ بررسی کنه، میتونست سوالها و مدلهای کاملاً متفاوتی بچینه.
حتی تو تعریفکردن مفاهیم ساده هم تعصب هست! میلیاردها دلار صرف تحقیقات درباره تفاوتهای جنسیتی (یعنی فرق بین زن و مرد) شده، اما تو خیلی از مقالهها اصلاً تعریف نمیکنن دقیقاً منظورشون از زن و مرد چیه! تازه الان شواهد زیاد شده که این دستهبندی دوتایی ما (زن/مرد) یه اختراع مدرنه، نه یه واقعیت فیزیکی واضح.
حتی نتیجههای آزمایشها هم میتونه مدلهای مختلف تفسیر بشه و هرکدوم توسط ارزشهای فرهنگی هدایت شه. خیلی وقتها، نتایجی که تفاوت قابلِ توجه نشون نمیدن، اصلاً منتشر نمیشن (که به این میگن “negative findings”) و فقط نتیجههایی که فرق نشون میدن، پخش میشن. اما اگه کسی بیاد کلی تحقیق رو باهم بذاره و یه “متاآنالیز” (Meta-analysis یعنی تحلیل آماری دادههای چند مطالعه شبیه به هم) بکنه، ممکنه بفهمه خیلی از اون نتایج قبلی قابل اتکا نبوده. دقیقاً همین اتفاق سر جستجوی تفاوت مغز مرد و زن افتاد. این مدلهای دوگانه حتی تو مقولههایی مثل نژاد، گرایش جنسی و… هم وجود دارن؛ اما باز اصلش برمیگرده به ساختارهای اجتماعی نه واقعیت فیزیکی مطلق.
پس نتیجه رو چی کار کنیم؟
امروز تقریباً همه مسائل مهم بحثبرانگیز (واکسن، سقط جنین، تغییرات آبوهوایی، دستهبندی جنسیتی و…) جاهایی هستن که علم وسط صحنه است. هردو طرف سیاسی معمولاً تلاش میکنن ثابت کنن طرف مقابل تو علم تعصب داره یا جهتگیری سیاسی تاثیرگذار بوده. مثلاً تو آمریکا وقتی وزیر بهداشت همه اعضای کمیته مشورتی واکسن رو اخراج کرد، گفت اینا جانبدارانه عمل میکنن، در حالی که منتقدها گفتن خودش میخواد گروهی حامی نظرات خودش بذاره جاشون!
اگه حذف تعصب از علم واقعاً غیرممکن باشه، پس اصلاً چطور باید به دانش علمی اعتماد کنیم؟ جواب اینه که قبول کنیم علم همیشه تو بستر فرهنگ ساخته میشه و باید براش تصمیمگیری جمعی و دموکراتیک وجود داشته باشه تا بتونیم درباره ارزشها و اهداف تولید دانش به توافق برسیم.
یه مدل جالب هم وجود داره به اسم “علم برای جامعه” که تو هلند دهه هفتاد راه افتاد: گروههای مردمی میرفتن دانشگاه و دغدغههاشون رو مطرح میکردن، بعد دانشمندها اون موضوعات رو وارد تحقیق میکردن. روشهای دیگه هم هست: مثلاً همکاری مستقیم دانشمندها با جوامع کمبرخوردار یا تصویب سیاستهایی که اجازه بده دیدگاههای متفاوت وارد فرآیند علمی بشه.
پس باید بپذیریم علم کاملاً بیطرف نیست و مثل یه افسانه به نظر میرسه. اما این پذیرفتن باعث نمیشه همه حقیقتها تو یه سطح باشن و بگیم هر ادعایی معتبره (که بهش میگن Cultural Relativism یعنی نسبیگرایی کامل فرهنگی). بلکه یعنی باید فعالانه فکر کنیم چه ارزشهایی برامون مهمه، چه سوالهایی باید پرسیده بشه و چه تحقیقاتی رو جلو ببریم.
در نهایت: وقتی قبول کنیم علم نه خنثی و نه همهچیزدان مطلقه، بلکه یه کار انسانی و اجتماعی حسابش کنیم، اونوقت میتونیم انتظار گفتوگوی منصفانهتری داشته باشیم و با چشم بازتر نتایج علمی رو بسنجیم؛ نه صرفا برچسب «حقیقت مطلق» بخوره روش!
منبع: +