بذارید از یه چیز ساده شروع کنم: اینروزا رواندرمانی (همون مشاورهای که برات درباره ذهنت و راهحل مشکلاتت کمک میگیره) داره روز به روز پیچیدهتر میشه. یعنی انواع مدلهای تئوریک درمیاد، راههای جدید تشخیص بیماریها ساخته میشه و برای هر درد دل آدم، هزار تا روش درمان ابداع شده. خیلی وقتا این حجم مدل و اسم و واژه، رواندرمانگرها رو گیج یا حتی خسته میکنه. نتیجه؟ هم خود درمانگرها حس سردرگمی پیدا میکنن، هم اون ارتباط انسانی-صمیمی ک مهمترین بخش درمانه، گم میشه.
حالا سوال اینجاست: واقعاً باید هی پیشرفتهتر و پیچیدهتر بشیم تا درمان بهتر شه؟ تو این مقاله اومدن یه مسیر خیلی باحال رو معرفی کردن: «سادهسازی»!
واقعیت اینه که اگه درمانگرها و مراجعها (یعنی کسایی که میرن پیش درمانگر!) هی خودشون رو تو چارچوبهای سفت و سخت زندانی کنن – مثلاً فقط دنبال اسمگذاری بیماریها یا دنبال کردن یه مدل مشخص باشن – خیلی وقتا همون دامی که اسمش توی علم هست: «تعمیم افراطی» یا Confirmation Bias میافته. یعنی آدمها فقط دنبال چیزایی میگردن که به داستان ذهنی خودشون بخوره و بقیهی حقیقت اصلاً به چشمشون نمیاد.
الان چند ساله روانشناسا و عصبشناسها تاکید میکنن که اتفاقاً «ساده فکر کردن» و «کنجکاوی» خیلی از این پیچیدگیها رو حل میکنه. مثلاً کنجکاوی باعث میشه حتی اونی که داره درمان میده، خودش هم تو فرایند درمان رشد کنه و راکد (یعنی بدون رشد) نمونه. کنجکاوی یعنی دوست داری بفهمی؛ دنبال نشونههای تازهای بری؛ گاهی حتی روایتهای آدمای مقابلت رو زیر سوال ببری و گوش بدی شاید موضوع کاملاً چیز دیگهایه! این نگاه باز، باعث میشه هر دوی درمانگر و مراجعهکننده، مسیر جدیدی رو تجربه کنن که هم مؤثرتره، هم عمیقتر.
یه نکته جالب اینه که کنجکاوی فقط تو فکر و بحث و حرف زدن نیست. بدن آدم هم مهمه! به این حساس بودن به حسهای بدن میگن Interoceptive Awareness. یعنی آدم بتونه مثلاً بفهمه الان قلبش تندتر زده یا دلش هری ریخته، یا تنفسش سنگین شده و اینا، چون این حسها سرنخهای مهمی از حال روحی آدم میدن. با تمرینهای بدن محور مثل mindfulness (همون ذهنآگاهی که یعنی هرچی حس و فکر تو همین لحظه، بدون قضاوت ببینی) یا مدیتیشن، این آگاهی به بدن تقویت میشه. پس کنجکاوی، فقط تو فکر و تحلیل نیست؛ بدن آدمم کلی حرف برای گفتن داره!
دلیل مهم دیگه برای اینکه باید ساده پیش بریم اینه که وقتی درمانگر و مراجع روی کنجکاوی تمرکز میکنن، فضا درست میشه برای سؤال پرسیدن و جستوجو کردن، نه حفظ کردنِ اطلاعات کتابی. یعنی درمانگر تلاش نمیکنه حتماً تشخیص دقیق بده یا راه حل مشخص پیچیده پیشنهاد بده؛ بیشتر شبیه یه همراه جستوجوگره که بدن و ذهن مراجعهکننده رو به کشف خودش دعوت میکنه.
همونطور که مقاله اشاره کرده، اتفاقی که میافته اینه که یادگیری و تغییر تو فضا کنجکاو و ساده، هم واسه درمانگر هست، هم واسه مراجعهکننده. یهو میبینی دو طرف با هم رشد میکنن، استعدادای جدید تو خودشون کشف میکنن و اصلاً جامونده و خسته نمیشن. خلاصه کلام: توی رواندرمانی، بهجای اینکه لایهلایه برچسب و مدل و دستهبندی اضافه کنیم، اگه یکم ریلکستر باشیم و به حس کنجکاوی خودمون و بدنامون اعتماد کنیم، جواب بهتری میگیریم؛ چه برای درمان، چه برای رشد شخصی.
پس دفعه بعدی که میخوای بری مشاوره یا تو دورههای درمانگری شرکت کنی، بیخیال اسمهای سخت و مدلهای خارقالعاده شو، یهکم مثل بچگیات دنبال کشف و تجربه باش؛ شاید همون ساده بودن معجزه کنه!
منبع: +