خب بیاید یه کم درباره دلبستگی صحبت کنیم. دلبستگی یعنی اینکه آدما چجوری از رابطههاشون استفاده میکنن تا از خودشون تو شرایط سخت محافظت کنن، مثلاً وقتی یکی استرس داره یا اتفاق بدی براش افتاده. این موضوع کلی توی رواندرمانی مهمه، چون اساساً اکثر آدما وقتی میرن پیش رواندرمانگر دنبال همین آرامش و حس امنیت هستن.
توی یه تحقیق جالب، اومدن دیدن که رواندرمانگرها خودشون چه سبک دلبستگیای دارن و این رو با بیمارانشون و با یه گروه معمولی مقایسه کردن. واسه اندازهگیری این موضوع، از یه روش به اسم Adult Attachment Interview یا همون AAI استفاده کردن (این یه مصاحبه مفصل و عمیق درباره رابطهها و گذشته فرده).
سبکهای دلبستگی رو به چند مدل تقسیم کردن: یه گروه هستن که خیلی از رابطهها دوری میکنن یا اهمیت نمیدن (به اینا میگن نوع A1-8 که بهش میگن «دوری گزین»)، یه سری آدمها وضعیتشون متعادل و امنه (نوع B1-5، که یعنی تو رابطههاشون نه غرق میشن نه فرار میکنن – همون «امن»)، یه سری هم خیلی درگیر رابطه و نگران هستن (نوع C1-8 یا «مشغول»)، بعضیها هم ترکیبی از اینا رو دارن، یعنی ویژگیهای هر دو نوع مثلاً A/C.
یه موضوع مهم دیگه تو این مطالعه، مواجهه با تروما یا همون آسیب روانی گذشته، و “سوگ حلنشده” (یعنی غم از دست دادن کسی یا چیزی که هنوز هضم نشده)، و البته اینکه چقدر آدمها تحت تاثیر هیجانات شدید قرار میگیرن هم بررسی کردن. یه مفهوم باحال هم تو این تحقیق هست به اسم “Reorganization toward B strategies” یعنی اینکه کسی به سمت سبک دلبستگی امن یا همون متعادل حرکت کنه (در واقع یه جور تلاش آگاهانه برای تغییر مثبت).
نتایج چی شد؟
کسانی که جزو گروه معمولی (غیر بیماران) بودن کمترین احتمال خطر رو داشتن؛ یعنی سبک دلبستگیشون یا دوریگزین خفیف (A1-2)، یا کاملاً امن (B1-5)، یا کمی مشغول (C1-2) بود. در عوض، بیماران بیشتر سبکهای پرخطر داشتن: مثلاً شدیدترین نوع دوریگزین یا مشغول (A5-8 و C5-8) یا حتی مخلوط این دو نوع. تازه این گروه، بیشتر از بقیه توی زندگیشون با آسیب روانی، سوگ حلنشده و هیجانات شدید دستوپنجه نرم میکردن.
راجع به رواندرمانگرها: اینجوری نبود که همهشون یه سبک دلبستگی داشته باشن! حدود ۴۰ درصدشون سبک دلبستگی افراطی داشتن (یا خیلی دوریگزین یا خیلی مشغول)، بقیهشون هم سبک کمریسکتر. جالب اینجاست که حدود ۲۴.۶٪ از رواندرمانگرها داشتن به سمت سبک ایمن یا همون B حرکت میکردن (یعنی توی تلاش برای بهتر شدن بودن)، در حالی که فقط ۶.۸٪ از بیماران همچین روندی داشتن. این نتیجهایه که توی تحقیقات انگلیسی هم دیده شده بود.
یه نکته جالب دیگه: چه رواندرمانگر، چه بیمار، نسبت به گروه عادی بیشتر توی زندگیشون آسیب و سوگ داشتن. ولی فرق خاصی بین رواندرمانگرهایی که آموزشهای ترکیب مختلف داشتن (مثلا روانتحلیلی، شناختی یا سیستم خانواده – اینا رویکردهای مختلف درمانیاند) دیده نشد.
در آخر، این تحقیق نشون میده که بیشتر از نصف رواندرمانگرهای ایتالیایی این قابلیت رو دارن که واقعاً با بیمارانشون همدلی کنن و وارد دنیای اونا بشن (اینو تو روانشناسی بهش میگن intersubjectivity یعنی همدلی و برقراری ارتباط عمیق)، ولی تقریباً نصفشون هم ممکنه تو این راه گیر کنن یا نتونن از زاویه دید خودشون بیرون بیان.
اگه تهش بخوایم یه نتیجه بگیریم: رواندرمانگر بودن اصلاً کار سادهای نیست! خیلی از این آدما خودشون هم هنوز با چالشهای شخصی دارن کلنجار میرن، پس آموزش و سوپروایزری (یعنی نظارت و راهنمایی حرفهای) میتونه حسابی کمکشون کنه تا بتونن واقعاً به مراجعاشون کمک کنن و مشکلات خودشونم حل کنن.
منبع: +